من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

کاروان آزادی در راه آزادی انا لله وانا الیه راجعون شد!!!

کاروان آزادی... 

 

کاروان آزادیِ هر جا و هر کس که میخواهد باشد... 

 

فلسطینی هایی که میشناسیمشان،چفیه به سر و سنگ به دست یا هر کس دیگر... 

 

کاروان آزادی،کاروان آزادیست...!!!

 

کاروان آزادی غزه این بار بود اما...کاروان آزادی اروپا برای غزه...! 

 

البته خود اروپایی ها همچین هم نگران آزادی و رفاه کشورهای خاورمیانه نیستد(رفتارشان با خود ما را در نظر بگیرید!!!)... 

 

اما همین که کاروان آزادی راه انداختند،مقدس است...  

 

اسرائیل را تا به حال مرگ نفرستاده بودم...به دلایلی!!!!!!!!! 

 

اما همین که شنیدم چه کرد با کاروان مقدس آزادی،نفرینش کردم

 

یعنی اینقدر راحت است حمله به یک کاروان هرگز سیاسی،که صرفا انسان دوستانه؟ 

 

یعنی دیدن کاروانی برای کمکهای انسان دوستانه به مردمی دیگر،اینقدر خشمگین کننده است که تاب تحملش را نداشتند؟؟؟

 

یعنی نمیتوانستند کاروان را برگردانند؟باید جان انسانهای انسان دوست گرفته میشد؟ 

 

خداوندا،دم خودت با این عدالتت گرم!ایول الله داری!! 

 

دمت گرم که همه جا،نیک خواهانند که فانی میشوند نه زورگویان و خون خواران! 

 

خدایا،ازت ناامید بودم،ناامیدتر شدم...  

 

 

 

 

بغض هر شبم

هرشب بغضی دارم فروناخوردنی... 

 

هر شب و هر شب میبارم و هیچ کس نیست بپرسد چرا؟ 

 

بغض فریادهای کسی که زیر زور رفته... 

 

بغض بوی پیراهنی که هر شب مادری در غم نبود فرزندش با آن به خواب میرود... 

 

بغض بوی خاک و عطر گلی که آمیخته اند بر مزار کسی که هجرتش داده اند...  

 

بغض دلخوشیهایی که خنده ای ماسیده شد بر روی لبانمان... 

 

بغض ما بودنمان که تابش نیاوردند... 

 

بغض فریادهایم که گوش کر جهان شنوایش نیست... 

 

شاید هم آنقدر خدا خواب است که نمیشنود... 

 

بغض فریادهایی که دارم اما باید در گلو خفه کنم... 

 

بغضی که الآن بارید و چشمانم توان دیدن برای نوشتن را ندارند...  

 

بغضی ک امشبم را پر کرد،ابری سنگین است و بندبیا نیست... 

 

... 

 

... 

 

 

بیچاره فَروَهَر

کاش نبودند کسانی که "نیک" را از انتها به ابتدا بخوانند و تبدیلش  

 

کنند به  "کین"...!!

 

ای کاش انسان دوستی به نام زرتشت زنده بود تا کسی جرات نکند فکر کند  

 

به "گفتار کین"،"پندار کین" و "کردار کین"... 

 

ای کاش دو دستگی را در ایران مان رواج نمیدادند تا با دیدنش آه کشیم و 

 

 حسرت بخوریم. 

 

ای کاش ملیتی دیگر ما را میکوبید اما هموطن نمیکوبید... 

 

افسوس... 

 

 

 

 

 

شب داره میاد...

چقدر بده جایی زندگی کنی که به کار خصوصی ترین امور زندگیتم کار داشته باشن... 

 

چقدر بده که نتونی حتی دردهاتو بالا بیاری... 

 

چقدر بده که جای گوش کردن بهت،نمیذارن قلبت خالی بشه و پرترش میکنن... 

 

چقدر افتضاحه که باید تو خونه خودتو حبس کنی،چون بیرون هزار و یک جور گیر دارن بهت بدن.  

 

چقدر حس حقارت میکنی وقتی میخوای بری تو دانشگاه با یه تیپ معمولی،اما همش استرس داری که چه طوری از زیر نگاههای پر از تحقیر حراست رد بشی! 

 

چقدر بده وقتی همه ی محدودیت ها مال توئه که زنی،اونوقته که حس افتخارت به زن بودن جاشو میده به تهوع از زن بودن!  

 

چقدر حس بدیه که اجسام ازت قوی تر باشن...

 

چقدر بغض گلوتو درد میاره وقتی میخوای داد بزنی کی ای و  چه کاره ای اما هییییییییییس،نگو،تودهنی میخوری!!! 

 

چقدر رنج آوره که منتظر باشی اما... 

 

چقدر بده که باز هم شب داره میاد و من و بی خوابی و دیگرانِ خواب و تنهای تنها تا دم صبح... 

 

چقدر دردآوره که اینها حس هرروز پاپتی باشه... 

 

شب باز هم داره میاد... 

 

 

 

 

 

دل نوشت 2 بعد از نصفه شب من!بخوانیدش التماسا!

ساعت نزدیک ۲ بعد از نصفه شب... 

 

من،تنهای تنها،خوابم که نمیبرد هیچ...در وبلاگهای غریبه و آشنا پرسه میزنم و هیچ کس و هیچ چیز نیست که تنهاییم را پر کند. 

 

موضوعی که ذهنم را مشغول کرده و نامش را نمیتوانم بیاورم و متاسفم... 

 

خواندن احساسات کسانی که مانند من هستند،اما از من شجاع تر... 

 

حتی این قرصهای ضدافسردگی "نورتریپتیلین" که دکتر تجویز کرده و اولین اثرش خواب آلودگیست را از رو برده ام!! 

 

هنوز هم هیچ چیز نتوانسته هشیاریم را از من بگیرد،هشیاری ای که شده بلای جانم! 

 

دلایل خوبی برای شاد بودن دارم،اما در این ترسم که باز حضیض های زندگی کی از راه خواهند رسید؟ 

 

ساعت چند دقیقه مانده به 2 و من مینویسم و در ترس اینکه پدر یا مادر بیدار شوند و طبق معمول هر شب دراتاقم را باز کنند و بگویند:"نمیخواهی بخوابی؟

 

احساسی عمیق و قدیمی که با من زاده شده،دیری است که بیدار شده و مرا میخواهد...شاید که آرامشم را بازیابم... 

 

عاشق کلمه ی "صلح" هستم.اما حیف که عربی است و من هرچه گشتم برگردان فارسی برایش نیافتم.  

 

دارم فکر میکنم که ترک وطن کنم و تنها بروم جایی که کسی سراغم را نگیرد.اما...اما من از تنهایی در رنجم... 

 

فکر میکنم به کسانی که غمگینند و مانند من بیدار و چشم به سیاهی شب دوخته اند و دلم آشوب میشود... 

 

میشمرم...یادم میفتد 22.5 ساله ام.اما انگار 225.5 ساله ام!همسن یک کلاغ!!!!! 

 

دارم مینویسم برای شما که اکنون خوابید،خوااااااااب... 

 

اعداد و حروف و دلمشغولی ها حالم را آشوب میکند. 

 

هرچه "Missed" میندازم و"SMS" میدهم به رفقا...خیر...همه خوابند... 

 

این روزها خوشم اما تنهای تنها

 

همه چیز حالم را به هم میزند جز یک چیز... 

 

انسان ها

 

آره...من هنوز عاشق و منتظر انسان ها هستم...  

 

من،پاپتی،عاشق انسان ها هستم!

  

...