من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

ت مثل تحریم،ت مثل تافل،م مثل ممنوع

الهی شکررررررررررررررررررر!!!!!!

 

شدیم خود برمه،خود کره شمالی،خود هرچی کشور بدبخت بیچاره و منزویه!

دیگه امید رفتن رو هم ازمون گرفتن.انگشت روی هرچی میذاریم به ...ش هم ما رو حساب نمیکنه!

 

همه امیدمون این بود که فقط 2 سال دیگه،فقط 2 سال دیگه توی این مملکت خوشی(!!!) خواهیم کرد و بعد،ترک ایران به مقصد حتی جهنم!

بابا،جهنم هم واسه اینکه راهمون بده ازمون مدرک تافل میخواد!!

هیچی!دیگه بخاطر تحریمها آزمون تافل هم نمیتونیم بدیم!

 

من یکی دلم رو خوش کرده بودم چند ماه دیگه ثبت نام کنم!

دیگه حتی اگه انگلیسی رو بلبل هم حرف میزنی بشین سرجات که اینجا موندنی شدیم!

 

کی پول داره بره ترکیه یا دوبی آزمون تافل بده؟!

 

دممون گرم.ترکوندیم با این روابط بین المللیمون!

 همه تحویلمون میگیرن.مرکل و اوباما و کامرون و همه رییس جمهورای دنیا و اصلا خود پاپ و ملکه انگلیس و و همه کاره های دنیا جلومون دولا راست میشن!از خداشونه جلومون رژه برن اصلا!

 

یادش بخیر اون موقعها که با پاسپورت ایران میشد کلی کشور بدون ویزا رفت.(من که سنم قد نمیده البته،ولی شنیدم).

وقتی اسم ایران شنیده میشده همه جا تحویلمون میگرفتن.الآن چی؟هیچچچچچچچچچچی!

 

دانشجو(بدبخت،بیچاره،ذلیل،ضعیف)،مبارکت باشد...!

من کجام؟

گاهی به آدمهایی که مواقع سختی و ناامیدی به عرق سگی پناه میبرن حسادت میکنم. 

به آدمهایی که به مواد پناه میبرن حسادت میکنم. 

به پیرمردهایی که به تریاک پناه میبرن حسادت میکنم. 

... 

توی برهه ای از زندگیمم که شدیدا تحت فشار روانیم.بطوری که شبها تا صبح گریه میکنم بی دلیل و صبحها فقط غمبرک میزنم توی خونه. 

 

فایده از وجودم رفته.منی که فعالترین آدم توی اطرافیانم بودم. 

امروز توی خیابون انقدر توی فکر بودم چیزی نمونده بود زیر یه ماشین له بشم

 

از پل عابر پیاده که رد میشدم و ماشینهای توی بزرگراه بی توجه و باسرعت رد میشدن حس غلیظ خودنابودی زیر اونها وجودم رو گرفته بود... 

 

خستم و مریض... 

 

 ...

 

میون خواب و بیداری     تو رو میدیدم انگاری 

به من گفتی نشو عاشق    که عشق داره گرفتاری

یکی منو نجات بده

سخت بین احساس و منطقم گیر کردم. 

دارم نابودی خودم رو به چشم میبینم اما ... 

آدمهای اطرافم راضی به تغییر خودشون نیستن و یکسره من رو متهم میکنن. 

 

مدتهاست افسردگی شدید گرفتم. 

آدمها مدتهاست توی فکر طرد من هستن. 

مدتها به دل همه راه اومدم اما هیچ تاثیری نداشت. 

 

مدتهاست آدمها بهم بی احترامی میکنن. 

تا حالا زحمتی برای کسی نداشتم و در جوابش بی محلی گرفتم. 

از به جون هم افتادن آدمها خستم. 

از خفخونی که افتاده به جونمون خستم. 

از ترسیدن واسه جونم خستم. 

حتی از بدی آدمها به هم خستم. 

 

از وقتهایی که دلم فقط پناه بردن به یه آغوش رو میخواد و نیست خستم. 

همیشه تنها گریه کردم. 

همیشه آروم گریه کردم. 

 

برای زندگیم و موفقیتهام تلاش کردم و جالا بی چیز بی چیز وسط زندگیم ایستادم. 

اگه منو میشناسی میدونی که بابت آرمانهام و رسیدن بهشون تمام زندگیم رو دویدم. 

 

این زندگی ای نیست که من میخوام و حقمه. 

زندگی با این آدما منو میکشه. 

 

با این سنت... 

با این اعتقادات... 

با این وحشی گری... 

نمیتونم...

دل نوشت من(۲۶تیر ۱۳۸۹)

...

 

این نوشته اسم ندارد.چرا که نمیخواهم اسم عصبانیت را بیاورم.

این نوشته از منی نوشته شده که دارد میترکد از بی رحمی و بی احساسی.

این نوشته با دستانی نوشته شده که داغ داغ هستند از خشمی که درونم را گرفته.

 

این نوشته نمیتواند مرا خالی کند از حسی شکایت وار و گله دار.

این نوشته را هنگامی مینویسم که باز هم در برابر مهربانی شخصیتم له شده و این است مزد من.

این نوشته با دلی پر نوشته میشود چرا که بغضی گلویم را میفشارد که نمیتوانم جاریش کنم و دارم منفجر میشوم.

 

این نوشته را کسی نمیخواند الآن و اگر کسی هم بخواند آن را نمیفهمد.

این نوشته را آن کس که باید بخواند نمیخواند و اگر هم بخواند سر سوزنی از آن نمیفهمد.

این نوشته را وقتی مینوسم که نباید بنویسم چرا که نمیخواهم نوشته هایم رنگ غم بگیرند و متاسفانه گرفته اند.

 

این نوشته را وقتی مینویسم که در فکرم کاری کنم که هم چون او و دیگران سنگ شوم و قدرت اشک ریختن رااز دست دهم  و بشوم شاه بی احساسها.

این نوشته را وقتی مینویسم که خودم را گم کرده ام و باید پیدایش کنم.

این نوشته مرا خالی میکند،دختری که عاشق است و میخواهد همه عاشق باشند،اما تمسخر میشود و...

 

این نوشته را وقتی مینویسم که باید مست کنم تا فراموش کنم،اما نمیشود.

این نوشته وقتی نوشته میشود که من نویسنده اش به خود میبالد اما خوار شده توسط کسانی که نمیفهمندش.

این نوشته وقتی نگاشته میشود که من مانده چه کند از برای زندگی اش هنگامی که در اوج است اما این احساس لعنتی به حضیض میکشدش و آنقدر نمیفهمد تا به ورطه ی نابودی بیفتد.

 

این نوشته نوشته شد،اما نتوانست نجاتم دهد از افکار شکنجه گرو آزار دهنده ای که مرا در آغوش گرفته اند و هرچه میکنم ول کنم نیستند!

غم مرا در آغوش کشیده...روزهاست...

دل نوشت من(۲۶ تیر ۱۳۸۹)

روح سرکشم 

 

دیریست یافته ام که جسمم،این قالب ضعیف کوچک حساس،ظرفیت روحی این چنین حساس تر و سرکش  و پربار را ندارد.روحی حساس چون با اندک ناملایمتی در هم میشکند و فرو میریزد و میگرید.روحی سرکش چون نمیخواهد آنچه باشد که دیگران میخواهند بی هیچ چک و چانه ای و از آن طرف توان کل کل هم حدی دارد.روحی پربار چون آنقدر حرف برای گفتن دارد و دلیل برای رو کردن که مثال نزدنی است

 

هر از گاهی که زیاد این گاه ها وجود دارد آنقدر روحم سرکش میشود که میخواهد این جسم را پاره کند و بزند بیرون و آزاد شود.آنقدر که تب میکنم و چشمهایم برافروخته میشوند و رگهای دستانم از پر فشاری بیرون میزنند و اعصابم در حال متلاشی شدن.و این زمانهاست که دلم میخواهد روحم از جسمم بیرون رود و اما چاره ای نیست و باید تحمل کنم. 

 

دیرگاهی است میفهمم که جسمم گنجایش روحم را ندارد و نمیدانم این توازن را چگونه برقرار کنم.گاهی آنقدر حرف برای گفتن دارم که باید بشر بشنود،اما به دلیل طبع ساکتم و گوش کر دیگران همیشه این حرفها درونم مدفون میشوند.گاهی چیزی درونم هست که باید فریادش کنم،با حرف،با اشک...شاید هم با سکوت واما هیچ کس نیست که این را از نگاهم بفهممد و در صدد برآید تا آرامم کند.و من تنهای تنها،درست مثل همیشه،فشار را تحمل میکنم و لب نمیگشایم چرا که متهم میشوم. 

 

و من روزهاست که با این روح سرکشم در نبردم تا در آغوشم کشمش و نوازشش کنم و آرامش کنم.اما این روح سرکش تر ازین حرفهاست و زبان جسم مرا نمیفهمد.گاهی دلم میخواهد کسی بود تا روح سرکشم را میفهمید و راهی برای آرام کردنش میافت.گاهی آرزو میکنم کاش میشد زبان بگشایم،اما زبان سرخم سر سبزم را بر باد ندهد.زبان سرخی که در سکوت بی همتاست،اما وقتی باز میشود طوفانیست که هیچ کس و هیچ چیز جلودارش نیست.همچو آتشفشانی که سالها خاموش است و وقتی زبانه میکشد شعله هایش،ویرانه میسازد... 

 

و امان از مردمی که تاب تحمل انتقادهایم،مخالفتهایم و گستاخیهایم را ندارند و نمیدانم چه از جانم میخواهند کسانی که دوستشان دارم و اما نمیفهمند و دائم مرا خرده میگیرند که چرا مثل دیگران رفتار نمیکنم و غریب میزنم و اما من که آزاری برایشان ندارم...نمیدانم...