من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

باور دارم

نه جهانی هست و نه نوع بشری و نه حیات دنیوی و  

نه بهشتی و نه دوزخی. 

همه چیز رویاست،آن هم رویایی آشفته و احمقانه

و تو نیز اندیشه ای بیش نیستی،اندیشه ای بی سرانجام و بیهوده و لا مکان که تنهای تنها در ابدیت خالی سرگردان است

  

توضیح نوشت:چند خطی که خواندید،پاراگراف آخر کتاب "بیگانه ای در دهکده" بود،شاهکار "مارک تواین".پیشنهاد میکنم بخوانیدش... 

 

 

                                 

 

دل نوشت من(24 تیر 1389)

می اندیشم 

 

می اندیشم هنگامی که با احساساتم وا میدهم و هیچ راهی برایم نمانده و حالم از خودم بهم میخورد وقتی که وا میدهم جلوی آدمی که شاید هیچ برتری بر من ندارد و به فرض این هم که دارد دلیل زورگوییش به من نمیشود و کاش هنگامی که ادعایی دارم و بخاطرش هر کاری میکنم خودم هم پای آن بایستم و درک کنم دارم چیزهایی که به هزاران آدمی که بخواهند با منت با من بمانند بهتر باشد. 

 

شاید من زیاد سماجت میکنم.شاید باید جلوی موفقیتهایم وا دهم.شاید آنها نقشه های بهتری برایم در سر دارند و من نمیفهمم و ناخودآگاه عاشق چیزهایی شده ام که باعث میشوند درجا بزنم.روزهایی است که مثل خیلیهای دیگر که حس غریبگی دارند با اطرافشان و اطرافیانشان،به فکرم که بروم.شاید چون همه میدانند آنقدر میفهمم که سرم را به باد ندهم،نگرانم نشوند شاید هم این از روی بیزاری از استحکام من باشد. 

 

روزهاست تلاش میکنم تا از همه چیز بکَنَم.از چیزهایی که مرا با احساساتم درگیر کرده اند و من همچو آدمی ضعیف جلوی آنها وا داده ام و همین دیگران را روی سرم خراب کرده است.کاش بتوانم راهی بیابم تا فرار کنم ازین احساسات نابود کننده،ازین آدمهایی که مرا فقط میخوانند برای خودشان و شاید از من نفرت داشته باشند.شاید تکراری شده ام برایشان و همین موجب شده تا مرا ترک نکنند.تکراری یعنی عادت

 

روزهاست در فکرم تا بروم.بروم جایی که آدمهایش با خودشان جنگ نداشته باشند و کسی کاریم نداشته باشد.روزهاست میخواهم وقتی از خواب بیدار میشوم کسی منتظرم نباشد که نیست و منتظر کسی نباشم که هستم.روزهاست حتی فکر میکنم تا بروم بی هیچ خداحافظی.هنگامی که بی هیچ گناهی گناهکار خوانده میشوم چرا که اطرافیانم همه ترسواند و شجاعت پذیرش ایراداتشان را ندارند و من از این در خود میشکنم چرا که با پذیرش ایراداتم این شجاعت را به آنها یاد میدهم و اما آنها هرگز از من چیزی یاد نمیگیرند.ونفرت دارم از سستی آدمهایی که دورم پُرند و از استحکام من نفرت دارند.آدمهایی که اشکهایم را نشانه ی ضعفم میخوانند و اما رودخانه ی احساساتم را که جاری میشود و میرود را نمیبینند.آدمهایی که هرچه اشتباه کنند باز دوستشان دارم واما... 

 

وای از زمانی که قید همه چیز را بزنم و پشت کنم به همه چیزهایی که هست،چه خوب و چه بد و بروم...بروم تا همه بدانند که...نه،نمیخواهم چیزی را بدانند زیرا که تلاشم برای فهماندن به آنها بیهوده است.میروم روزی و همه میمانند...

می اندیشم

من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من،  

 

من خودم هستم و تنهائی و یک حس غریب، 

 

که به صد عشق و هوس می ارزد...  

 

 

...

تو از اونچه هویت منه دوری... 

 

منو نمیشه شبیه خودت کنی زوری...  

 

 

بازاری،سردی ات نکند!!

زکی!!!

 

تو؟

تو،بازاری جماعت؟!

 

بازاری جماعت،مردی همیشه کت و شلوار پوش،با شکمی گنده و اغلب ماکسیما دار که سنخ بازاری جماعت را اینگونه شناخته ایم!

 

تو؟تو را چه شده که به صدا آمده ای و زنجیر پاره کرده ای؟

 

آهان!!!

حرف از جیبت زده اند؟

 

دولت میخواهد تا از تو هم بستاند(!!!) و فقط نرود سراغ قشر فلک زده ی جامعه با گران کردن نان و گوجه و تخم مرغ که همان املت را هم ازشان گرفته؟!!

 

زکی!!!

تو را چه به این کارها؟

 

چه شد؟پارسال که خون و خونریزی شد و از این طرف و آن طرف آدم کشته شد و دودستگی ایجاد شد و اتحاد ملت از بین رفت و همه توی این مملکت افسرده شدند و اتفاقهای ناگفتنی دیگر افتاد،کجا بودی؟

 

حال که حرف از جیبت زده اند خونت به جوش آمده و فشارت رفته بالا و لگدپراکنی میکنی و اعتصاب؟

 

برو عمو،برو...

برو بنشین همان بالای حجره ات،روی صندلی ات لم بده وبیخیال دیگری و عاشوراها محله ات را نذری بده و اسم در کن و دیدگاه سنتی ات را به دیگران هم تحمیل کن و نکند یک وقت کمی از آن توده ی نرم خاکستری درون کله ات را کار بیندازی...

برو...

تف به این مال دنیا که به صدایت آورد اما اشک و آه دیگران تاثیری رویت نداشت...

مبارکت باشد...افزایش مالیات لغو شد،آسوده بخواب شبها و روزها آسوده به جیب بزن منفعت ناشی از تورم را که بد میکند در پاچه ی مردم جماعت...

نبینم ازین بد رژیمی ها کنی...دیگر نبینم...به تو این کارها نیامده...