من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

دل نوشت من(۲۶ تیر ۱۳۸۹)

روح سرکشم 

 

دیریست یافته ام که جسمم،این قالب ضعیف کوچک حساس،ظرفیت روحی این چنین حساس تر و سرکش  و پربار را ندارد.روحی حساس چون با اندک ناملایمتی در هم میشکند و فرو میریزد و میگرید.روحی سرکش چون نمیخواهد آنچه باشد که دیگران میخواهند بی هیچ چک و چانه ای و از آن طرف توان کل کل هم حدی دارد.روحی پربار چون آنقدر حرف برای گفتن دارد و دلیل برای رو کردن که مثال نزدنی است

 

هر از گاهی که زیاد این گاه ها وجود دارد آنقدر روحم سرکش میشود که میخواهد این جسم را پاره کند و بزند بیرون و آزاد شود.آنقدر که تب میکنم و چشمهایم برافروخته میشوند و رگهای دستانم از پر فشاری بیرون میزنند و اعصابم در حال متلاشی شدن.و این زمانهاست که دلم میخواهد روحم از جسمم بیرون رود و اما چاره ای نیست و باید تحمل کنم. 

 

دیرگاهی است میفهمم که جسمم گنجایش روحم را ندارد و نمیدانم این توازن را چگونه برقرار کنم.گاهی آنقدر حرف برای گفتن دارم که باید بشر بشنود،اما به دلیل طبع ساکتم و گوش کر دیگران همیشه این حرفها درونم مدفون میشوند.گاهی چیزی درونم هست که باید فریادش کنم،با حرف،با اشک...شاید هم با سکوت واما هیچ کس نیست که این را از نگاهم بفهممد و در صدد برآید تا آرامم کند.و من تنهای تنها،درست مثل همیشه،فشار را تحمل میکنم و لب نمیگشایم چرا که متهم میشوم. 

 

و من روزهاست که با این روح سرکشم در نبردم تا در آغوشم کشمش و نوازشش کنم و آرامش کنم.اما این روح سرکش تر ازین حرفهاست و زبان جسم مرا نمیفهمد.گاهی دلم میخواهد کسی بود تا روح سرکشم را میفهمید و راهی برای آرام کردنش میافت.گاهی آرزو میکنم کاش میشد زبان بگشایم،اما زبان سرخم سر سبزم را بر باد ندهد.زبان سرخی که در سکوت بی همتاست،اما وقتی باز میشود طوفانیست که هیچ کس و هیچ چیز جلودارش نیست.همچو آتشفشانی که سالها خاموش است و وقتی زبانه میکشد شعله هایش،ویرانه میسازد... 

 

و امان از مردمی که تاب تحمل انتقادهایم،مخالفتهایم و گستاخیهایم را ندارند و نمیدانم چه از جانم میخواهند کسانی که دوستشان دارم و اما نمیفهمند و دائم مرا خرده میگیرند که چرا مثل دیگران رفتار نمیکنم و غریب میزنم و اما من که آزاری برایشان ندارم...نمیدانم...

نظرات 4 + ارسال نظر
ایمان شنبه 26 تیر 1389 ساعت 19:24

همه الان این احساسات رو دارند اما تو یه چیز دیگه ای بابا!!
خدایی میگم.واقعا شدت انفجار رو میفهمم.نمیدونم چی باید گفت.:((

خوبه که یک نفر فهمید...

باخدا شنبه 26 تیر 1389 ساعت 19:26

اینها نشانه ی مدرنیسمه.نمیگم بده.اما دلت نمیخواد تو یه جو آروم زندگی کنی؟

من هیجان رو دوس دارم.اینجا هیچ هیجانی نداره،اینجا فقط آشفتست.

[ بدون نام ] شنبه 26 تیر 1389 ساعت 19:27

نمیدانم چه باید گفت...

نمیدانم.

سینا شنبه 26 تیر 1389 ساعت 22:02 http://degarandishansabz.blogsky.com

با درود بر تو ایرانی

اما به دلیل طبع ساکتم و گوش کر دیگران همیشه این حرفها درونم مدفون میشوند
مطلب ادبی جالبی بود من که خیلی دوست داشتم

پایدار باشید
آریایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد